کد مطلب:162501 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:129

سروش اصفهانی
شمس الشعراء میرزا محمد علی سدهی اصفهانی، قصیده سرای قرن سیزدهم هجری است. او در سده ی اصفهان متولد شد و چندی مقیم تبریز بود و به مدح ناصرالدین شاه كه در آن موقع ولیعهد بود پرداخت. در سلطنت ناصرالدین شاه مقیم تهران شد و به سال 1285 ه.ق. درگذشت. دیوان او در دو جلد شامل انواع شعر چاپ شده ولی مهارت او در قصیده است و سبك شاعران دوره ی بازگشت ادبی در قصاید او به كمال رسیده است. [1] .



زینب گرفت دست دو فرزند نازنین

می سود روی خویش به پای امام دین



گفت ای فدای اكبر تو جان صد چون آن

گفت ای نثار اصغر تو جان صد چو این



عون و محمد آمده از بهر عون تو

فرمای تا روند به میدان اهل كین



فرمود كودكند و ندارند حرب را

طاقت، علی الخصوص كه با لكشری چنین



طفلان ز بیم جان نسپردن به راه شاه

گه سر بر آسمان و گهی چشم بر زمین



گشت التماس مادرشان عاقبت قبول

پوشیدشان سلاح و نشانیدشان به زین



این یك پی قتال، دوانید از یسار

وان یك پی جدال برانگیخت از یمین



بر این یكی ز حیدر كرار مرحبا

بر آن دگر ز جعفر طیار، آفرین



گشتند كشته هر دو برادر به زیر تیغ

شه را نماند جز علی اكبر كسی معین



عباس نامدار چو از پشت زین فتاد

گفتی قیامت است كه مه بر زمین فتاد



اندر فرات راند و پر از آب كرد كف

در یاد حلق تشنه ی سلطان دین فتاد



از كف بریخت آب و پر از آب كرد مشك

زان پس میان دایره ی اهل كین فتاد






افتاد بر یسار و یمین، لرزه عرش را

چون هر دو دست او ز یسار و یمین فتاد



فریاد از آن عمود كه دشمن زدش به سر

آنگاه مغفرش ز سر نازنین فتاد



آمد امیر تشنه لبانش به سر، دوان

او را چو كار با نفس واپسین فتاد



بر روی شاه، خنده زنان جان سپرد و گفت

خرم كسی كه عاقبتش این چنین فتاد



بودش به گاهواره یكی در شاهوار

دری به چشم خرد و به قیمت بزرگوار



چون شمع صبح، دیده اش از گریه بی فروغ

جسمش چو ماه یك شبه، از تشنگی نزار



بی شیر مانده مادر و كودك لبش خموش

پژمرده گشته شاخ گل و خشك چشمه سار



سوی خیمه، طفل گرانمایه برگرفت

آمد به دشت و فت بدان قوم نابكار



رحمی به تشنه كامی من گر نمی كنید

باری كنید رحم برین طفل شیرخوار



تیری زدند بر گلوی اصغر، ای دریغ

نوشید آب از دم پیكان آبدار



خون می سترد از گلوی طفل نازنین

می كرد عاشقانه به سوی سما نثار



یك قطره خون به سوی زمین باز پس نگشت

شهزاده در كنار پدر جان سپرد زار



آمد آن عباس، میر عاشقان

آن علمدار سپاه عاشقان






تف خورشید و تف عشق و عطش

هر سه طاقت برده از آن ماهوش



چشم از جان و جهان بردوخته

از برادر عاشقی آموخته



می زد از عشق برادر یك تنه

خویش را از میسره بر میمنه



بد سرشتی ناگهان، از تن جدا

كرد دست زاده ی دست خدا



گفت ای دست، ارفتادی خوش بیفت

تیغ در دست دگر بگرفت و گفت



آمدم تا جان ببازم، دست چیست؟

مست كز سیلی گریزد مست نیست



خود مكافات دو دست فرشی ام

حق برویاند دو بال عرشی ام



تا بدان پر، جعفر طیار وار

خوش بپرم در بهشتستان یار



این بگفت و بی فسوس و بی دریغ

اندر آن دست دگر بگرفت تیغ



بركشیده ذوالفقار تیز را

آشكارا كرده رستاخیز را



كافری دیگر درآمد از قفا

كرد دست دیگرش از تن جدا



گفت گر شد منقطع دست از تنم

دست جان در دامن وصلش زنم



دست من پرخون به دشت افكنده به

مرغ عاشق، پر و بالش كنده به



كیستم به، سرو باغ عشق حی

سرو بالد چون ببری شاخ وی





[1] خلاصه از فرهنگ معين.